loading...
خاطرات من
لایو بازدید : 22 سه شنبه 30 مهر 1392 نظرات (0)
شنبه میخواستم لپ تاپمو بدم به آقای میم اونم دانشگاه بود گفت بهم ساعت ۱۲ راه بیوفت

منم ساعت ۱۱ راه افتادم رسیدم اونجایی که باهم قرار گذاشته بودیم منم پشت هم بهش زنگ میزدم که بیا

دیگه زیر پام علف سبز شد اونم بیچاره مجبور شد از کلاسش بزنه بیاد پیشم

رفتیم تو خیابون حالا مونده بودیم چه طوری کیفامونو عوض کنیم ممکن بود یه آشنا ببینه ما رو آخه تو یه خیابون

شلوغ بود بهش گفتم بریم تو شهر کتاب

رفتیم یه جا مدادی برداشتم از اون مارکا  پولشم آقای میم داد

بعدش همون جا کیفمونو عوض کردم

فروشندشم چشماش گرد شده بود داشت نگاه میکرد چیُ داریم جا به جا میکنیم

+به شدت سرما خوردم طوری که نفسم بالا نمیاد

++امروز تو کلاس داشتم آدامس میخوردم استاد اومد بالا سرم گفت تو صفحه بنویس آدامس آدامس آدامس

بعدش گفت ننوشتی نیاوردی رات نمیدم تو کلاس آبروم رفت

کلا آدم گیریه به همه گیر میده فقط میخواد یکیُ سوژه کنه

 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 82
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 36
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 33
  • بازدید کلی : 1,646